«مدارس، چالشی برای توانایی مغز یک کودک برای یادگیری»

ما انسان‌ها نیروگاه آموزشی هستیم. تنها گونه‌ای هستیم که اسباب‌بازی آموزشی می‌سازد، مهندسی الکترونیک برای آموزش زودهنگام در کودکان را دنبال می‌کند، برنامه آموزشی مدارس طراحی می‌کند و کالاهای مفیدی با هدف بهبود آموزش به بازار می‌دهد.

استعداد فراگیری و آموزش انحصاری ما باعث شکل‌گیرش شماری از ابزارهای آموزشی شده است: کتاب‌های درسی مقطع ابتدایی، کتاب‌های تاریخی، روش‌های سنجش و آزمون استاندارد و کارنامه تحصیلی. از همین رو دستاوردهای انسان از دیگر گونه‌های حیوانات خیلی بیشتر است. ساخت تونل زیر دریا، ساخت تلفن‌های هوشمند، جداسازی دی‌ان‌ای، پیوند اعضا، کشیدن پرتره از خود، ساخت سمفونی موسیقی، فیلم مستند و پرواز به کره ماه. هیچ گونه دیگری در دستاورد حتی به گرد پای ما هم نمی‌رسد.  


 پیش از این که شروع به گستاخی به دلاوری آموزشی و پرورشی‌مان کنم، باید بگویم دیگر حیوانات هم تا اندازه‌ای آموزش و فراگیری دارند. شامپانزه‌های بزرگسال برای مثال، به شامپانزه‌های خردسال یاد می‌دهند چطور شاخه آغشته به شهد گیاهی را پیدا کرده و برای موریانه‌گیری از آن استفاده کنند.این کار را جلوی شامپانزده برایش انجام می‌دهند تا آن را دنبال کند. اما شامپانزه‌های خردسال آگاه نیستند که این کلاس آموزشی است. شامپانزه‌های بزرگسال هم نمی‌دانند این یک کارگاه آموزشی است و فقط برای آن‌ها پیدا کردن لقمه‌ای به عنوان غذا است.

انسان اما در سوی دیگر، با فنون آموزش و پرورش بزرگ می‌شود. برای مثال من با قصد قبلی و با تمرین به پسر کوچکم یاد دادم چطور بند کفشش را گره بزند. از او خواستم چند بار نگاه کرده، بعد تمرین کند و وقتی خطا کرد، به او نشان دادم راه درست آن چیست.

اما یک بابون ماده هیچ‌وقت به بچه‌اش گره زدن یاد نمی‌دهد. دلیل این که بابون ماده این کار را نمی‌کند، این است که درکی از این ندارد که بچه‌اش نمی‌داند چطور کفشش را گره بزند. بچه‌های گونه‌های انسان‌نما هم همین طور، هیچ وقت نمی‌دانند که مادرشان نمی‌داند که بچه‌هایش گره زدن بلد نیستند.

این توانایی ما در قصد به آموزش و یادگیری از این رو است که ما می‌توانیم بدون نیازی به این که خودمان را کند و کاو کنیم یا این که بقیه را مثل کتابی باز و مطالعه کنیم، خبر داریم چه می‌گذرد. این توانایی خواندن ذهن در شاخه «نظریه ذهن» قرار می‌گیرد، همان چیزی که ما را از دیگر حیوانات جدا می‌کند. ما این قدر کارشناس تله‌پاتی هستیم که حتی نیاز نیست به لحاظ مسافتی به کسی نزدیک باشیم تا بدانیم درون آن‌ها چه می‌گذرد.

برای مثال، شروع رمان «من قصر را فتح می‌کنم»نوشته «دودی اسمیت» را در نظر بگیرید: «این را در حالی می‌نویسم که توی ظرف‌شویی آشپزخانه نشسته‌ام. یعنی پاهایم درون آن است؛ بقیه جسمم در جای خشک کردن ظرف‌ها است که با زیرانداز سگ‌مان و چای جایش را فراهم و دنج کرده‌ام. نمی‌شود گفت البته جای خیلی راحتی است چون بوی صابون می‌آید ولی خوب، تنها جای آشپزخانه است که نور به آن نمی‌تابد. فهمیدم اگر جایی بنشینید که تا پیش از این هیچ‌وقت ننشسته‌اید، می‌تواند خیلی الهام‌بخش باشد.» شما به عنوان خواننده می‌فهیمد چنین تصویر کردنی دستور ساخت شربت و یا استتنتاج منطقی چند کار نیست. این شرح لایه لایه، کار پیچیده و سخت تئوری ذهن است.

توانایی ما از سردرآوردن از ذهن دیگران، به ما این توانایی را می‌دهد که با قصد کنیم آموزش دهیم. چرا که اگر خبر نداشتیم که بچه‌هایمان نمی‌دانند، انگیزه‌ای هم نداشتیم که به آن‌ها چیزی یاد داده و توانایی و مهارت‌های خود را به آن‌ها بدهیم. اگر بزرگسال‌ها از ندانستن بچه‌ها با خبر نبودند، هیچ‌وقت آموزش آگاهانه و مدارس شکل نمی‌گرفت. بچه‌ها هم از خودشان می‌پرسند: چرا معلم از من می‌خواهد کتاب را باز کنم و به من چیزهایی را نشان می‌دهد و برایش داستان تعریف می‌کند؟ شاید دارد به من یاد می‌دهد که چطور خواندن یاد بگیرم. اگر بچه‌ها نمی‌دانستند معلم مشغول چه کاری است و قرار است به آن‌ها چه یاد بدهد، به هیچ‌وجه راضی به رفتن به مدرسه نمی‌شدند.

توانایی ما برای این که اراده خود را متمرکز کرده و نظام آموزشی و مدرسه و کلاس درس و آزمون و امتحان راه بیاندازیم، شاید دلیلی بر این باشد که ما به طور دقیق می‌دانیم می‌خواهیم چه کار کنیم، که مطمئن هستیم بچه‌ها برای بقا در جامعه مدرن نیاز به آموزش دارند تا پله‌های ترقی را طی کنند. اما به واقع خیلی نمی‌دانیم.

خیلی وقت‌ها فراموش می‌کنیم که آموزش رسمی و درس و مدرسه، برای اکولوژی مغزی، چیز غریبه‌ای است. مغز خردسال این طور طراحی نشده که روی میز بنشیند، درس بگیرد، جدول حفظ کند، پایتخت کشورها را به خاطر بسپرد، مشق نوشته و امتحان و آزمون پشت سربگذارد. فرگشت مغز برای یادگیری، مسیر کاملا متفاوتی بوده است.

خیلی وقت‌ها دخترم از من می‌پرسد: «مادر، چرا من باید اسامی تمامی رییس جمهوری‌های آمریکا را یاد بگیرم در حالی که همه آن‌ها را می‌توان در گوگل جست‌و‌جو کرد؟» و یا از من می‌پرسد:«مادر، تو چطور؟ اسم همه رییس‌جمهوری‌های آمریکا را حفظ هستی؟» اما فکر می‌کنم ۱۰ هزار سال پیش چنین چیزی مطرح نبود و بچه‌ای از مادرش نمی‌پرسید چرا من باید بتوانم بستن سنگ به یک چوب برای ساختن تبر را یاد بگیرم

برای حدود ۹۹ درصد از زمان و از وقتی انسان‌های مدرن – سیپینس‌ها – مدارس را پایه‌گذاری کرده‌اند، آموزش بر اساس نشان دادن و تمرین کردن بوده است. هرکسی یاد می‌گرفته چه کاری باید بکند و چطور آن را با بقیه افراد گروه هماهنگ کند تا بتوان زندگی روزانه را پشت سرگذاشت. دلایل هر مهارت جدیدی هم مشخص بوده است: پدر و مادرها یا سرپرست‌ها قرار نبوده به بچه‌ها آموزش دهند که کدام گیاهان خوردنی است چون هفته دیگر کلاس گیاهشناسی دارند و باید برای امتحان آماده باشند. بچه‌ها آموزش می‌دیدند تا غذای سالم و خوردنی بتوانند برای ناهار جمع‌آوری کنند.

آموزش و پرورش همین‌طور ماند تا بشر از زندگی قومی و گرد‌آوری و شکارغذا دست برداشت و جامعه ثابت تشکیل داد و گیاهان و حیوانات را اهلی کرد. نیاز برای تغییر و یادگیری مهارت از هر نسلی به نسل دیگر، نیاز به آموزش به کودکان داشت. اوائل همین‌قدر که از کودکی با آن کار کنند و یاد بگیرند کافی بود ولی وقتی مسائل ریزتر و ابزار پیچیده‌تر شد، نیاز به آموزش خارج از حوزه خاص هم پیش آمد. امروزه، آموزش رسمی برای موفقیت هرکسی، یک نیاز است. اما تازه بودن این روش هنوز به درستی درک نشده است. هرچند انسان‌ها در دو یا سه میلیون سال گذشته شاهد فرگشت بوده‌اند، اما سابقه آموزش و مدرسه رفتن فقط در چندصدسال گذشته تجربه شده است.

آموزش مدرن امروزی به هیچ‌وجه برای نیاکان شکارچی و گرد‌آورنده ما قابل فهم نیست. امروزه تمامی موارد آموزشی خارج از حوزه آن کار و در ساختمان‌هایی به نام مدرسه روی می‌دهد. ما بچه‌ها را از محیط طبیعی بیرون کشیده و برای هشت ساعت در روز نزد افراد بزرگسال و دیگر کودکانی می‌فرستیم که هیچ چیز از هم نمی‌دانند و همدیگر را نمی‌شناسند. از بچه‌ها خواسته می‌شود «به خاطر خودشان» درس را یاد بگیرند و آن را بخوانند نه به خاطر این که به زندگی آن‌ها ربط دارد و بخواهند درجا مسئله غامضی را حل کنند و یا راز بقای آن‌ها در آن نهفته است.

عملکرد اعداد، مرتب کردن واژه‌ها بر اساس ترتیب، درس‌هایی از تاریخ هر کشور و تاریخ جهان، یاد گرفتن نام لایه‌های زمین و تفاوت بین انرژی پتانسیل و جنبشی، همه چیزهایی هستند که به زندگی بچه‌ها در بیرون از کلاس درس، هیچ ارتباطی ندارند. خیلی وقت‌ها دخترم از من می‌پرسد: «مادر، چرا من باید اسامی تمامی رییس جمهوری‌های آمریکا را یاد بگیرم در حالی که همه آن‌ها را می‌توان در گوگل جست‌و‌جو کرد؟» و یا از من می‌پرسد: «مادر، تو چطور؟ اسم همه رییس‌جمهوری‌های آمریکا را حفظ هستی؟» اما فکر می‌کنم ۱۰ هزار سال پیش چنین چیزی مطرح نبود و بچه‌ای از مادرش نمی‌پرسید چرا من باید بتوانم بستن سنگ به یک چوب برای ساختن تبر را یاد بگیرم.

این تاریخچه کوتاه برای این است که نشان دهیم چرا مدارس رسمی فعلی، چالشی برای توانایی مغز یک کودک برای یادگیری است. ما از بچه‌ها می‌خواهیم چیزی یاد بگیرند که به طور کامل برای اکولوژی و محیط مغزی آن‌ها غریبه و خارج از حوزه است. هرچند آموزش برای ما پدیده نوظهوری است، اما فسیل‌های انسان نشان می‌دهد در ۲۵۰ هزار سال گذشته تاکنون مغز انسان تغییر حجمی خاصی نداشته (بزرگ‌تر نشده) و در ۳۵ هزار سال گذشته هم اندکی بزرگ‌تر شده است.

این بدین معناست که وقت زیادی در اختیار انتخاب طبیعی نبوده تا مغز را با چالش‌ها و شرایط آموزش مدرن، تطبیق دهد. اما هنوز ما بچه‌ها را سرکلاس می‌نشانیم، برایشان سخنرانی می‌کنیم، مشق و تکلیف بهشان می‌دهیم و آزمون و امتحان‌های استاندارد مختلفی از آن‌ها می‌گیریم. این ها همه برای مغز پدیده‌ای نوین است و در میلیون‌ها سال فرگشت، فرصت حتی پیش‌بینی چنین شرایطی را نداشته است.

اگر مدارس رسمی را یک پدیده نوظهور برای فرگشت در نظر بگیریم، نباید هم خیلی غافلگیر شویم که چرا بچه‌ها در انجام این فعالیت‌ها دشواری و سختی دارند. همین‌طور نباید شگفت‌زده شویم که چرا بچه‌ها به چیزی که خارج از حوزه زندگی و فعالیت‌ آن‌ها است، توجه نشان نمی‌دهند و برای یادگیری آن انگیزه ندارند. به خصوص بچه‌هایی که به طور دائم از مهارت‌های یادگیری در طبیعت برخوردار هستند.

برای مثال برای یک کودک خیلی سخت است که بیاید سر کلاس، حروف را یاد بگیرد، از روی هرکدام چهار بار بنویسد و واژه‌ها را بر اساس حروف الفبا، مرتب کند. آن هم در حالی که هیچ‌کس در محیط خارج از مدرسه با او خواندن را تمرین نمی‌کند. اما اگر پدر و مادر این بچه مدام از کتاب‌های آموزشی، کتاب‌های داستان، علائم راهنمایی و نوشته‌های روی تابلو و فروشگاه و فهرست غذا در رستوران با او حرف بزنند، نه تنها در کلاس دنبال این است که خواندن یاد بگیرد، که با اشتیاق آن را دنبال می‌کند. برای همین هم برای مثال یک کلاس سومی شاید برایش سخت باشد یادگیری محاسبه محیط و مساحت را یاد بگیرد، اگر کسی بیرون از محیط درسی به او نگوید این کار به چه دردی می‌خورد و چرا این مهارتی است که در بیرون از کلاس هم به کارش می‌آید.

اهمیت نگرش فرگشتی در آموزش این است که بتوان راه‌های مناسب یادگیری و دادن انگیزه برای فراگیری را پیدا کرد. برای مثال انگیزه برای یادگیری خواندن، از خود درس نمی‌آید. انگیزه، از معنای واژه‌ها درمی‌آید.خیلی وقت ها شده بچه‌ها بدون انگیزه تکلیف را دنبال می‌کنند و حتی کلاس دومی‌ها به کلاس پنجمی‌ها رشوه می‌دهند که مرتب کردن جمله به لحاظ دستوری را برایشان انجام دهند. اما وقتی نوشتن مرتبط با کارهایی معنادار مثل خواندن کتاب، نوشتن پیام، نوشتن داستان، نوشتن پیامک و یا حتی نوشتن روی فیسبوک باشد، دیگر انگیزه تمامی کارهای مرتبط با نوشتن است. همین طور اگر ریاضی فقط این نباشد که جمع هفت و هشت، از ۱۰ بیشتر است یا کمتر. اگر ریاضی و محاسبه بتواند در این به کار رود که اندازه چیزی را چطور می‌شود گرفت، یا برای خرید چیزی، چقدر باید پول داشت و یا چطور می‌توان شکلات را به اندازه مساوی میان دوستان تقسیم کرد، یا این که بتوان اندازه‌گیری کرد برای رفتن کنار دریا چند مایو باید با خود برد و چند پلاستیک برای انداختن مایو بعد از شنا لازم است که باشد، آن وقت کاربردی می‌شود.

برای مثال برای یک کودک خیلی سخت است که بیاید سر کلاس، حروف را یاد بگیرد، از روی هرکدام چهار بار بنویسد و واژه‌ها را بر اساس حروف الفبا، مرتب کند. آن هم در حالی که هیچ‌کس در محیط خارج از مدرسه با او خواندن را تمرین نمی‌کند. اما اگر پدر و مادر این بچه مدام از کتاب‌های آموزشی، کتاب‌های داستان، علائم راهنمایی و نوشته‌های روی تابلو و فروشگاه و فهرست غذا در رستوران با او حرف بزنند، نه تنها در کلاس دنبال این است که خواندن یاد بگیرد، که با اشتیاق آن را دنبال می‌کند

البته راه‌های زیادی برای ارتباط دادن مواد درسی به موارد مرتبط با جهان واقعی وجود دارد ولی متاسفانه بیشتر این اطلاعات هنوز با مرکزیت محتویات کتاب درسی است که کلاس درسی و روی میز می‌رود. چطور از دانش‌آموزان انتظار داریم درباره جهان واقعی بیاموزند وقتی بیشتر وقت آموزش‌ آن‌ها در کلاس درس می‌گذرد؟ فکرش را بکنید یک پزشک بعد از هشت سال حضور در کلاس‌هایی که فقط در آن سخنرانی می‌شود، بخواهد شروع به کار پزشکی کند. آموزگاران و پدرها و مادرها باید برخی از موارد آموزشی را به بیرون از کلاس و به جهان واقعی مرتبط کنند. وگرنه فرقی با این نمی‌کند که یک زاغ را با چند پرنده دیگر یک کلاس بنشانید و به آن‌ها مشق بدهید و فیلم مستند نشانشان دهید و بخواهید یک سری چیزا را حفظ کنند. بعد از آن‌ها بخواهید حالا بیرون رفته و برای خود آشیانه بسازند.

به عنوان دبیر بخش آموزش مجله «این چشم‌انداز زندگی»، تاثیرات گسترش از زاویه فرگشتی در آموزش کودکان و بزرگسالان در جهان مدرن را بررسی می‌کنم. باید یادمان باشد که یک کلاس درس، چیزی هم‌جنس گونه ما نیست و نباید برایمان تعجب‌آور باشد که چرا برای بچه‌ها سخت است. من البته ادعا نمی‌کنم نگاه فرگشتی می‌تواند درمان مسائل مرتبط با آموزش مدرن باشد. اما فقط می‌خواهم این آگاهی در میان پدر و مادرها و سرپرست‌ها و آموزگاران و معلم‌ها را بالا ببرم که ارتباط بهتری میان زندگی مدرن و شکل آموزش پیدا کنند.

هدفم این است که ادبیاتی تحقیقی غنی و مرتبط با آموزش مدرن پیش برود و تلاش شود روش‌های علمی مورد استفاده قرار گیرد. بیشتر چیزی که امروز در کلاس‌های درس اتفاق می‌افتد، در تضاد با تحقیقات علمی در مورد فراگیری کودکان است. طبق میلیون‌ها سال فرگشت، مغز انسان این طور برنامه ریزی شده که یادگیری را با: نظارت از نزدیک یک پدیده واقعی، تجربه و تحقیق عملی، اصلاح خطاهای قبلی و یافتن مهارت‌های راه حل و یادگیری از کسانی که بهتر بلد هستند، دنبال کند.اما هیچ‌یک از این‌ها در یک کلاس درس روی نمی‌دهد. در خیلی از مدارس (نه همه البته) روی برنامه، حفظ‌ کردن، درس دادن و چطور امتحان نهایی را گذراندن، تاکید می‌شود.در آموزش عالی هم حتی همین طور است. استاد درس می‌دهد و دانشجو یادداشت می‌نویسد که همان‌ها را به زبان دیگری در امتحان پایان ترم تحویل دهد.

برای آماده کردن بچه‌ها برای زندگی در جهان مدرن، باید راه‌های موثر بین علوم آموزشی و پرورشی را با شکل یادگیری مرتبط کنیم.برخی از این ایده‌ها بزرگ هستند، برخی کوچک اما همه‌شان نیاز دارند که همه اجزایشان از هم باز شده، و از اول سرهم شود.

***

این مقاله با اجازه ناشر ترجمه و بازنشر شده است. اصل مقاله را این‌جا می‌توانید مشاهده کنید.

«گابریل پرینسیپی» دانش‌آموخته دکتری روانشناسی رشد از دانشگاه«چپل هیل» کارولینای شمالی است و تحصیلات تکمیلی خود را در دانشگاه «کورنل» انجام داده است. خانم پرینسیپی، در حوزه رشد و موارد ادراک و شناخت و آموزش کار می‌کند و کتابی هم با عنوان «مغز شما در کودکی: عوارض غیرمنتظره کلاس درس» نوشته است. 

منبع نشر این مقاله