دانش آموز حواس پرت

همانطور که قبلا خدمت شما عرض کردم اینجانب تصمیم دارد بخشی از خاطرات خود را از دوران خدمت در مدارس ، در وبلاگ مدرسه قرار دهم . این هم یکی از آن خاطرات که تقدیم شما می شود.

اوائل انقلاب بود مدارس حال و هوای دیگری داشتند و ما هم تازه نفس بودیم و احساسات و جوانی و روحیه معنوی و مذهبی در ما موج می زد. رابطه ام با دانش آموزان بسیار خوب بود . حتی خارج از مدرسه هم در برخی جاها از جمله مساجد با هم ارتباط داشتیم . بعضی مواقع  هم به خانه دانش آموزان رفت و آمد داشتم. به نظر می رسید که روزگار خوب و خاطره انگیزی را سپری می کردیم.


بنده سخرانیها و صحبت های جذابی را در کلاس های درس و سر صف مدرسه داشتم و بچه ها هم به آن علاقه نشان می دادند. صحبت های من برخی مواقع آنچنان بچه ها را تحت تاثیر قرار می داد که تعدادی از آنها بعد از اتمام سخنانم می آمدند و اظهار می کردندکه خواهان تغییر رفتار هستند و یا می گفتند آقا ما از گذشته خود توبه کردیم کسانی هم پیدا می شدند چشم های آنها اشک آلود می شد.

در یکی از این روزها بعد از اتمام وقت تدریس و مشخص نمودن دروسی که هفته آینده باید امتحان داده شود ، در رابطه با موضوعی (سرنوشت یک نوجوان معتاد) شروع به صحبت نمودم حرف های من آنچنان بچه ها را تحت تاثیر قرار داده بود که کوچکترین صدایی از یک کلاس سی نفره در نمی آمد.

در ضمن صحبتهایم متوجه شدم که حواس  یکی از دانش آموزان پرت است اما به آن اهمیتی ندادم و همچنان به صحبت های خود ادامه دادم. زنگ تفریح نزدیک بود. رضایت مندی و آرامش در چهره دانش آموزان موج می زد. جو کلاس اجازه هیچ گونه صحبت و عکس العملی را به هیچ کس نمی داد. با این وجود آن دانش آموز حواس پرت بدون کوچکترین توجهی به اطراف خود از جای برخاست و خطاب به من گفت آقا! هفته آینده می خواهید چکار کنید؟ امتحان می گیرید یا می خواهید تکلیف بنویسیم؟

این کار دانش آموزِ حواس پرت ، تعجب دانش آموزان دیگر را برانگیخت . من هم در حالی که به چهره او نگاه می کردم (بچه ها منتظر عکس العمل من بودند) ، با اشاره به شعر مولوی به او گفتم "ما درون را بنگریم و حال را ، نی برون را بنگریم و قال را " تا این شعر  را خواندم بچه ها شروع کردند به خنده ، دانش آموز حواس پرت هم که کمی شرمنده شده بود و من هم منتظر اتمام خنده دانش آموزان بودم ، زنگ تفریح به صدا در آمد.